آروینآروین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
آریاناآریانا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات آروین حیدری مدلینگ دو ساله

یک اتفاق بد برای آروین

1394/1/27 19:49
نویسنده : مامان آروین
309 بازدید
اشتراک گذاری

من اعتقادی به چشم زدن و چشم خوردن ندارم اما امروز اتفاقی برام افتاد که شاید یه جورایی به دلم بد اومد را ستش امروز با همسرم به اتفاق آروین رفته بودیم پاسداران عکسامون رو از آتلیه بگیریم موقع برگشت وقتی سوار آسانسور شدیم و خواستیم بیاییم پایین  یه آقاهه هم که ظاهرا تو همون برج سفید کار میکرد سوار آسانسور شد و به محض سوار شدن به همسرم گفت خوش بحالتون آقا چه پسر نازی دارین  چقدر ماشالله ماهه چقدر نازه آقا کوچولو اسمت چیه ؟ همسرم بجای آروین گفت اسمش آروینه  بعدش آقاهه لوپ آروین رو گرفتو گفت چقدر تو خوشگلی عزیزم چقدر ماهی ....خلاصه این حرفها تا لحظه خروج ایشون ادامه داشت موقع خداحافظی هم باز به ما گفت خوش به حالتون که همچنین پسر نازی دارید ...وقتی رسیدیم خونه تقریبا ساعت 9 بود من با عجله رفتم تو آشپزخونه که شام بذارم فکر کردم ماکارونی سریعتر حاضر میشه پیازها رو خورد کردم بعد آروین اومد تو آشپزخونه رفت سزاغ کابینت زیر گاز نمک برداره دستشو گرفتم بردم بیرون گذاشتمش تو پذیرایی گفتم دیگه به وسایل مامان دست نزن اما چند دقیقه بعد دوباره آروین اومدو دریخچالو باز کرد در یخچالو بستم بردمش گذاشتمش تو پذایریی گفتم مامان جون من خیلی کار دارم نیا تو دستو پام اما چند ثانیه بعد آروین در حالیکه رنده رو از تو کابینت برداشته بود از پشت سرم دوید من رفتم رنده رو از دستش گرفتمو گفت نکن مامان چرا اینکارا رو میکنی بعد گوشت چرخ کرده رو تو یه ظرف آب جوش گذاشتم بالای کابینت که زودتر باز بشه یه هو دیدم آروین اومد تو آشپزخونه و با خنده گفت مامان پیاز سرخ بوکن گوجه بی زن بعد گوشت بی ریز ماکارونی درست کن من خندیدم بغلش کردم بردم تو پذیرایی به باباش که آریانا رو بغل کرده بود گفتم نذار این بیاد تو آشپزخونه داره به من دستور آشپزی میده داشتم پیازا رو هم میزدم که یه هو با صدای فریاد واااااااااااای آروین برق از سرم پرید یه لحظه که برگشتم دیدم آروین به اندازه نیم متر پرید تو هوا صورتش قرمز شده بود و داد زد واااااااااااااای بعد اشکاش گوله گوله رو گونه هاش جاری شد دویدم اول گیج شدم بعد چند ثانیه با دیدن کاسه و گوشت روی زمین فهمیدم کاسه آب جوش روی کابینت رو کشیده و ریخته روی دست راستش  سریع بغلش کردم و دستشو زیر شیر آب گرفتم الهی بمیرم بچه ام پوستش خیلی ظریفه سریع تاول زده بود و از آرنج به پایین تمام دستش قرمز بودو تاولهای بزرگی که ترکیده بود دست و پاهام می لرزیدو دیگه نمیدونستم چی کار میکنم با هر فریاد و گریه بچه ام انگار منو آتیش میزدند این بود که من هم با صدای بلند با آروین گریه میکردم همسرم دیگه عصبانی شده بود هی میگفت تو چته زود باش بچه رو بردار ببریم بیمارستان سوانح سوختگی سوختگیش سطحیه اما خوب مگه میشه یه مادر ببینه بچه اش داره میسوزه و جیگرش آتیش نگیره همسرم به خونه مامانم اینا زنگ زد تا کسی بیاد آریانا رو ببره تا موقع برگشت ما نگه دارند خوشبختانه ظرف چند دقیقه پدر و برادرم اومدند آریانا و کیفشو دادم برادرم با خودش ببره من هم با پدرم و همسرم آروین رو بردیم بیمارستان سوانح سوختگی که بالای ونکه الهی بگردم بچه ام تااونجا تو بغل پدرم که جلو نشسته بود اشک می ریخت من هم عقب ماشین گریه میکردم همسرم گفت بس کن دیگه تو شرایطو بدتر میکنی چرا داری جلو بچه اینطوری گریه میکنی همون موقع آروین با اصرار خواست که بیاد بغلم من هم در حالیکه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم روی دستش فوت میکردم تا ساکت بشه خلاصه رفتیمو دکتر دید بعد گفت که سوختگیش خوشبختانه سطحیه روش رو با گاز و وازلین و پماد موپیروسین بست و پانسمان کرد آروین دیگه ساکت شده بود دکتر گفت که باید یک روز در میان حمام ببریمش و بعد برای تعویض پانسمان ببریمش اونجا

  • امروز بدترین روز زندگیم بود امیدوارم هیچ مادری درد فرزندش رو تجربه نکنه واقعا وحشتناکه وقتی برگشتیم تا آریانا رو از خونه پدرم اینا ببریم خونه امون با کمال تعجب متوجه شدیم اصلا شیر نخورده کلی هم گریه کرده بود با اینکه همیشه بچه خوشروییه انگار اونم حس کرده بود که برای داداش کوچولوش اتفاقی افتاده تو آسانسور با اون صورت گرد کوچولوش که خیس اشک بود داشت آروین رو نگاه میکرد واقعا امروز چه اتفاقی افتاد یعنی بچه امو جشم زدند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)