حسادت شیرین بچه گانه
چند روز پیش رفته بودم مهد کودک معمولا موقع برگشت از مهد، بچه ها تو حیاط مهد نیم ساعت یا یک ساعت با وسایل بازی و سرسره و تاب و..مشغولند تو این فاصله بچه هایی که با آژانس بر میگردند معمولا خودشون باید کفشهاشون رو بپوشند و با راننده آژانس برند اون روز همونطور که منتظر بچه هام بودم که داشتند تو حیاط مهد بازی میکردند دیدم دو تا بچه اومدند و میخوان کفشهاشون رو بپوشند اما نمی تونند من خم شدم و کفش دختر کوچولوهایی که به نظر می اومد از دختر من یکی دو سال بزرگتر بودند رو پاشون کردم تو همین حین دیدم که آریانا از چرخ فلک پایین اومده و با تعجب به دختر کوچولویی که دستشو روی شونه من گذاشته بود تا من کفششو پاش کنم نگاه میکرد بعد روشو کرد به اونا...