آروینآروین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
آریاناآریانا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه سن داره

خاطرات آروین حیدری مدلینگ دو ساله

جریان چای سبز و آروین

چند روز پیش برای خودمو همسرم چای سبز دم کرده بودم اتفاقا آروین هم اومد تو آشپزخونه و لیوانهای چای سبز رو روی اوپن دید ازم پرسید مامان این چیه گفتم چای سبز گفت به منم میدی بخورم گفتم  نه  پرسید چنا(چرا) ؟ گفتم عزیزم این مال آدم بزرگهاست تو بخوری فشارت می افته گفت پس چنا تو میخوری ؟گفتم آخه من میخوام لاغر بشم هر کی که بخواد لاغر بشه باید بخوره................. خلاصه چندروز گذشت دیروز آروین اومد تو آشپزخونه و بهم گفت مامان میدونی من چرا این روزا انقدر غذا میخورم گفتم چرا مامان ؟ گفت آخه میخوام زیاد بخورم چاق بشم بعد مثل شما چای سبز بخورم لاغر بشم ...
11 ارديبهشت 1396

بدون عنوان

دیروز داشتم با آروین از خونه مادرم اینا بر میگشتم بین راه با آروین داشتم صحبت میکردم که تو دیگه پسر بزرگی شدی چند ماه دیگه چهار سالت میشه کم کم باید یاد بگیری مستقل باشی روی پای خودت بایستی و به کسی وابسته نباشی تو باید مراقب خواهرت هم باشی چون تو بزرگتری و اون همه چیز رو از تو یاد میگیره همین که حرفم به اینجا رسید آروین که مثل همیشه دنبال بهانه میگرده تا خواهرش رو بزنه سریع گفت آنه (آره ) اگه آرینا(آریانا) کار بد بکنه من میزنمش بهش نگاه کردمو گفتم نه دیگه نشد شما نباید خواهر کوچیکتو بزنی این کار خیلی بدیه آدم کوچکتر از خودشو نمی زنه اما آروین بدون توجه به حرفم با خونسردی ادامه داد آخه اگه کار بد بکنه نزنمش کارش خوب نه میشه (نمیشه ) که ...
6 آبان 1395

از اون خرمالوها که می پزند

 آروین الان سه سال و هشت ماهشه دیروز با آروین بیرون رفته بودم بین راه به من گفت مامان از اون چیزا برام میخری ؟ گفتم کدوم چیزا مامان گفت از اون چیزا که آماده میکنند می فروشند گفتم کدوم چیزا ؟نشونم بده برات بخرم گفتم انان (الان) اینجا نیس گفتم خوب پس اسمشو بگو گفتم اسمشو نه میدونم (نمیدونم ) گفتم خوب پس چطوری بدونم چی میخوای مامان برات بخرم  بعد آروین کمی رفت تو فکرو بعد از چند دقیقه گفت از اون خرمانو(خرمالو) ها میخوام که می پزند می برند میخورند تازه فهمیدم لبو میخواد ...
6 آبان 1395

حرفهای پدرسوختگی نزن!!!!!!!!!!!!!!

دو سه شب پیش روی تخت داشتم به آریانا شیر میدادم همزمان همسرم داشت با آروین بازی میکرد یه هو نمیدونم آروین چی کار کرد که همسرم  شوخی شوخی بهش گفت پدرسوخته ! اونم سریع به همسرم گفت پدرسوخته من به همسرم گفتم حرفهای چرت و پرت نگو که  بچه یاد بگیره به خودت برگردونه ...آروین که داشت گوش میداد به همسرم گفت مهرداددیدی مامانم چی گفت ؟گفت حرفهای پدرسوختگی نزنی ...
4 فروردين 1395

مرتیکه !!!!!!!!!!!!!!

دیروز باآروین رفته بودیم خرید تو راه وقتی داشتیم با ماشین میرفتیم بغلش کرده بودم و باهاش کلی صحبت کردم که بچه هایی که دست پدر و مادرشون رو ول کنند گم میشن و اونوقت آقا دزده میاد می برشون میزنندشون و میگن باید برای ما کار کنید اونوقت میشن عین این بچه های کوچولو که تو خیابون تو سرما و گرما باید کار کنند جای خواب ندارند و شبها روی سنگفرش سفت خیابون میخوابند اگه کار نکنند کتک میخورند می بینی چقدر کثیف شدند چون نمی تونند حموم برند اگه روز اول دست پدر و مادرشون رو ول نکرده بودند که این وضعشون نبود تو وقتی پیش مایی ما به عنوان پدر و مادرت هر کاری برات می کنیم هر چی دوست داری برات می خریم لباسهای نو تمیز شبا تو جای نرم و گرم میخوابی پارک می بریمت حم...
4 فروردين 1395

گاز گرفتن میکروبا

چند روز پیش داشتم روی تخت با آروین بازی میکردم یهو آروین هیجانزده شدو دستمو گاز گرفت چنان محکم هم گاز گرفت که آه از نهادم در آمد گفتم آخه آدم مامانشو گاز میگیره طفلی بچم که شرمنده شده بود گفت داشتم میکروباتو گاز میگرفتم
29 اسفند 1394

حسادت شیرین بچگانه و ماجرای تنسی تاکسیدو

آروین علاقه شدیدی به کارتون تنسی تاکسیدو داره هر روز بارها و بارها قسمتهای مختلف این کارتون رو نگاه میکنه چند روز پیش بعد دیدن یکی از قسمتهای این کارتون  از اونجاییکه شخصیت مورد علاقه اش تنسی تاکسیدو یا چارلی توکارتونه گفته بودند من چقدر خنگم آروین مدام این جمله رو تکرار میکرد که من چقدرخنگم بهش گفتم دیگه این حرفو تکرار نکن خوب آروین پرسید چنا (چرا؟) گفتم آخه خنگ یه آدم بیشعورو نفهمه که هیچی حالیش نیست فهمیدی؟اونم گفت آنه آرینا خنگه 
23 اسفند 1394

آشغالای توکبابا!!!!!

دیروز با آروین داشتیم از تو حیاط بیمارستان از جلوی درب ورودی آشپزخانه بیمارستان عبور میکردیم که یه آقایی با کلی ظرف غذای کباب از تو آشپزخونه اومد بیرون اتفاقا پشت سرش یه آقایی با یه فرغون خاک و آشغال به دلیل تعمیرات آشپزخانه بیمارستان از توی آشپزخونه در اومد آروین که داشت این منظره رو تماشا میکرد گفت مامان آشغانای (آشغالای) کبابا رو هم درآولدن (در آوردند) خندیدمو گفتم مامان این که دیگه آشغالای کباب نیس گفت چنا(چرا) این چوبا وسنگای کباباس که درآولده( درآورده) دیگه (عاشق همین افکار بچگانه اتم) !
16 آذر 1394