آروینآروین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
آریاناآریانا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات آروین حیدری مدلینگ دو ساله

تولد عشق زندگیم

1391/12/5 6:5
نویسنده : مامان آروین
620 بازدید
اشتراک گذاری

تازه ازدواج کرده بودیم که متوجه شدم باردارم بارداری سختی رو پشت سر گذاشتم یادمه آخرای بارداریم دو ماه کامل تو بیمارستان به خاطر دیابت غیر قابل کنترل تو منزل بستری شدم قرار بود آروین 25 اسفند به دنیا بیاد روزهای آخر بارداریم خیلی دیر میگذشت با اینکه آروین 20 روز زودتر از موعدی که باید به دنیا می اومد بدنیا اومد ولی انگاراون چند ماه آخر یه عمر طول کشید بخاطر نگرفتن عفونت بیمارستانی هر 8 ساعت بهم یه آمپی سیلین تزریق میکردند و مدام سرم بهم وصل میکردند خلاصه ماهی فقط حداقل 240 تا آمپول انسولین میزدم این آخرا دیگه تحمل سوزن نازک انسولین رو هم نداشتم حس میکردم بازوهام و کشاله ران پام عین سنگ شده هر روز شاهد تولد نوزادان جدید و سقط یه سری از بچه ها بودم که هم استرسمو زیاد میکرد و هم شوق و اشتیاقم برای در آغوش کشیدن فرزندم بالاخره 5 اسفند 91 درست بعد از ساعات ملاقات و به محض اینکه همسرم بیمارستان رو ترک کرد دردم شروع شد قراربود برای شنیدن صدای قلب بچه و مشاهده نوار حرکات جنین به بخش اتاق زایمان برم وقتی رفتم خانم مامایی که اونجا بود گفت از روی نوارت معلومه که دردات داره شروع میشه اما چون به من گفته بودند ریه بچه های خانمهای دیابتی دیرتر میرسه و ممکنه موقع تولد زودهنگام یا حتی قبل 40 هفته بچه مشکل ریوی پیدا کنه من انکار میکردم که درد دارم بالاخره به پزشکم زنگ زدند اون تلفنی بهم گفت من چند دقیقه دیگه میام اگه بتونیم بچه رو نگه داریم سعی میکنیم صبر کنیم اما باید وضعیتتو بررسی کنم خلاصه خانم دکتر تشریف آوردند و بعد معاینه گفتند که با توجه به نوار ان اس تی و انقباضات شکمت که مدام سفت و شل میشد بچه تا چند ساعت دیگه بدنیا میاد ما باید سریع شما رو به اتاق عمل ببریم من که هنوز میترسیدم بچه نارس باشه گریه میکردم و میگفتم نه من که دردی حس نمیکنم میتونم این شرایطو تا یکی دوهفته دیگه هم تحمل کنم خواهش میکنم بچه رو بدنیا نیاریدامادکترم گفت که بچه بازی در نیار دختر خوب پسرت الان 37 هفته و 2 روز شه یعنی بارداریت ترمه تازه تو سونوت سن جنین 39 هفته است از چی نگرانی هیچ اتفاقی نمی افته تو نمیتونی باشرایطی که داری و دیابت طبیعی زایمان کنی ممکنه هم جون خودت وهم بچه رو بخطر بندازی آماده شو بگو همراهت وسایلتو بیاره گان بپوش و حاضر شو برای اتاق عمل بعد اتاق رو ترک کرد منم باعجله کیفمو برداشتم و یواشکی اتاق زایمانو ترک کردم و به بخش رفتم رفتم توی کمد اتاقم کیفی رو که توش وسایل لازم رو گذاشته بودم برداشتم وآماده شدم که برم اتاق زایمان تو همین لحظات دیدم دارند از استیشن پرستاری صدام میزنند وقتی رفتم اونجا سرپرستار بخش با عصبانیت گفت شما اینجا چکار میکنی کی به شما اجازه داده تنهایی از اتاق زایمان بیایی الان صدای اونوریها دراومده اون کیف تو دستت چیه میگن داری زایمان میکنی چرا راه افتادی بایست همین جا خدمات تو رو با پرونده ات با ویلچیر ببر اتاق زایمان گفتم اما من نیازی به ویلچیر و خدمات ندارم خودم میرم سرپرستار بخش که انگار کارد بهش میزدند خونش در نمیاومد با عصبانیت سرم داد کشید که اینکارا یعنی چی وایستا ببینم میخوای شر برای ما درست کنی الله اکبر بعد هم یکی از خدماتو صدا کرد تا منو با ویلچیر به بخش ببره منم با اکراه وشرمندگی روی ویلچیر نشستم از اینکه میتونستم راه برم اما مجبور بودم روی ویلچیر بشینم و از جلوی اون همه همراه تو راهرو رد شم خیلی ناراحت و عصبانی بودم تو اتاق زایمان ازم پرسیدند همراهت کو نمیدونستم چی بگم آخه هنوز ساعات ملاقات بود اما خوب من اونروز فقط یه ملاقاتی داشتم اونم همسرم بود که بخاطر کارش سریعتر از همیشه رفته بود گفتم میان اونم گفت برو رو تخت دراز بکش بعد دو تا پزشک عمومی اومدند و گانو تنم کردند و یه سرم و یه سوند بهم وصل کردند منم تو همین فاصله یه مسج به خواهرم زدم که دردم داره شروع میشه بعدنیم ساعت خانم دکتر تشریف آوردند و گفتند به همراهش بگید دفترچه اشو بده براش یه نسخه بنویسم بگیره من دستپاچه بودم چون فکر میکردم همراهی ندارم اما بعد چند دقیقه دیدم خدمات با دفترچه بیمه من برگشت تو اتاق گفت همسرش پشت دره فهمیدم همون مسجی که به خواهرم زدم کار خودشو کرده مبایلم مدام زنگ میخورد برادرشوهر و مادر و پدرو خواهر و برادرم و منم مجبور بودم قطعشون کنم چون نمیتونستم جواب بدم وقتی از در اتاق زایمان باویلچیر بیرون اومدم مامانم رو دیدم که از روی صندلی بلند شد وبه سمتم اومد صورتمو بوسید و گفت الان بچه ات بدنیا میاد اصلا نگران نباش عزیزم ما هم اینجا هستیم بعد همسرم هول هولکی پیشونیمو بوسید و گفت نگران نباش میتونستم نگرانی و اشتیاق دیدن بچه رو تو چشماش ببینم بعد خدمات منو با ویلچیر سوار آسانسور کرد وجلوی اتاق عمل از آسانسور خارج شدیم یه درب شیشه ای بزرگ که پشتش یه سالن بزرگ بودتوش چند تا خانم و آقا با ماسک و مانتوو شلوار سبز تو بودند دکترم هم اونجا بود تا منو دید گفت بیاریدش تو اومد پاشم که حس کردم پاهام خیس شد به دکترم گفتم گفت احتمالا بخاطر کیسه آبته منو بردند تو یه اتاق بزرگ که یه تخت که بالاش چراغ بزرگی بود قرار داشت کنار تخت مانتیور ویه سری وسایل بود دکترم شروع کردبه صحبت کردن بعد یه دکتر بیهوشی اومد از من خواست بشینم یه آمپول تو ستون فقراتم زد و بعد ازم خواست پاهامو تکون بدم اولش کمی میتونستم پاهامو حرکت بدم اما بعد پاهام کلا بی حس شد احساس میکردم دیگه پا ندارم بعد یه پارچه سبز رو عمودی روی قفسه سینه ام زدند و خانم دکتر و یه آقای دکتر و دوتا خانم دستیار کارو شروع کردند من نمیدیدم که چکار میکننداما کاملا هوشیار بودم و میفهمیدم حتی برشی که روی شکمم دادم رو حس کردم بعد انگار با میله کیسه آب رو سوراخ کردند و بایه ساکشن آبشو کشیدن همون موقعها بود که حس کردم دارم می میرم به خانم دکتر گفتم سرم خیلی درد میکنه دارم خفه میشم گفت یه آمپول تو سرمم زدندو گفت الان خوب میشی بچه رو که دربیاریم راحت میشی یه دفعه حس کردم یه چیزی شبیه توپ از تو شکمم خارج شد حس خوبی بود اما چشمام پر اشک بودبا خودم میگفتم یعنی چه شکلیه ؟ یعنی حالش خوبه یه دفعه بلند گفتم پس چرا صداش نمیاد خانم دکتر اونم گفت عزیزم مجاری تنفسیش باید باز بشه گفتم مجاری تنفسیش ریه اش مشکل داره خانم دکتر ؟ گفت نه عزیزم چقدر عجله میکنی باید موادی که تو مجاری تنفسیش خارج کنند تا صداشو بشنوی دیگه بعد یه دفعه یه صدای گریه بلند و نسبتا کلفت تو بخش پیچید قطرات اشک از کنار چشمام روی بی اختیار روی صورتم می ریخت خانم دکتر گفت یه پسر خوشگل بدنیا آوردی گفتم واقعا گفت آره شبیه برادرزاده ات خوشگله گفتم میخوام ببینمش گفت صبر کن دکتر ان آی سی بیاد معاینه اش کنه بعد خلاصه دکتر ان آی سی یو اومد و بعد معاینه گفت که هیچ مشکلی نداره وریه هاش هم کامله بعد پرستار پسرمو آورد سفید سفید بود عین برف موهاش خیس روی سرش چسبیده بود و داشت گریه میکرد پرستار گفت ببوسش اما من صورتمو برگردونم گفت باشما هستم ببوس بچه اتو ببرمش گفت نه گفت نه ؟ تو دیگه چه جور مادری هستی بیرحم گفتم آخه رژلب دارم میترسم پسرم صورتش کثیف بشه دکترم خندیدو گفت بگو چه مادر فداکاری هستی تو توی این شرایط هم به فکر فرزندشه پرستار بچه رو برد روی تخت مخصوص گذاشت که ببره بخش منم صداشو میشنیدم که داشت دورتر میشد بعد خانم دکتر یه آمپول مسکن تو شونه ام زد کم کم پلکهام سنگین شد و حس کردم داره خوابم میبره منو تو بخش بردم صدای پرستارا رو میشنیدم که صدام میکردند و میگفتند یه حرکتی بکن بگو اسمت چیه ؟ اما من انگار مرده بودم توانا حرف زدن یا حتی پلک زدن رو نداشتم می شنیدم که پرستارا داد میزدنداین مریض رو کی تحویل گرفته کاملا بیهوشه جرا از ریکاروی آوردینش بعد هم منو توی اتاقم بردند همه مراحل رو حس میکردم اما توان تکون دادن انگشتان یا باز کردن پلکهامو هم نداشتم دو تا پرستار اومد و لباسمو عوض کردند بعد دورو برم شلوغ شد صداها رو میشنیدم اما کم کم خوابم برد ظاهرا همون لحظات اول تولد آروین رو آورده بودند و مشغول شیر خوردن شده بود در حالیکه من کاملا بیهوش روی تخت افتاده بودم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)