آروینآروین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
آریاناآریانا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات آروین حیدری مدلینگ دو ساله

تولد نی نی جدید و عکس العمل پسر 22 ماهه من

1393/11/28 14:46
نویسنده : مامان آروین
378 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم خیلی کوچیک بود که دوباره باردار شدم تازه یک سال یک ماهش شده بود که من فهمیدم باردارم بعد 4 ماه دکتر بهم گفت دیگه نباید بهش شیر بدی یعنی آروین کوجولوی من فقط 16 ماه شیر خورد وقتی از شیر گرفتمش عذاب وجدان شدیدی داشتم کوچولوی من هنگامیکه همه ی همسن و سالاش شیر میخوردند نمیتونست شیر بخوره این اواخر که سنگین  شده بودم حتی نمیتونستم خیلی بغلش کنم طفلی بچه ام  از شیر مامانش محروم شده بود و هم  آغوش گرم مادرش وقتی که به روزهای زایمانم نزدیکتر میشدم بیشتر نگران عکس العملش نسبت به بچه جدیدمون میشدم بهش گفته بودم که تو شکم مامان نی نی است یه شب که منو باباش داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم یه دفعه دیدیم آروین از اتاق خواب در حالیکه توپ کوچولوشو گذاشته بود زیر لباسش اومد بیرون و گفت مامان آریانا ایناهاش !!!!!!!!!!!!! بغلش کردم بوسیدمش و کلی خندیدیم از اون روز به بعد هر چند وقت یک بار اینکارو تکرار میکرد آخه فهمیده بود ما بخاطر کارش میخندیم بالاخره روز موعود رسید یک روز  قبل تولد بچه باباش  ازصبح مرخصی گرفته بود تا پیشم بمونه  من هم تصمیم گرفته بودم همه کارهای خونه رو قبل تولد بچه تموم کنم این بود که آروین رو از صبح خونه مادرم اینا گذاشته بودم تمیز کردن و شستو شوی خونه تا هشت شب طول کشید همسرم هم کمکم میکرد اما خیلی خسته شده بودم قرار بود شب بریم خونه مامانم ایناو صبح از همونجا به بیمارستان برم دلم برای آروین میسوخت قرار بود صبح ساعت یک ربع به شش با مادرم و خواهرم به بیمارستان بریم حالم اصلا خوب نبود شب اصلا نتونستم چشمامو رو هم بذارم نفسم به سختی در می اومد نمیدونم از کار زیاد بود یا بارداری تمام تنم هم درد میکرد قرار شد صبح ساعت 5.45 دقیقه با همسرم و مادرم و خواهرم با ماشین بریم بیمارستان پدرم قرار بود با کمک برادرم آروین رو نگه دارند آروین صبح بیدار شد و شروع کرد به بی تابی این بود که من از مادرم خواستم که با ما نیاد و با کمک پدر و برادرم آروین رو نگه دارند خلاصه دختر خوشگلم ساعت 8 صبح با وزن سه کیلو و پانصد گرم به دنیا اومد فرداش ما به خونه اومدیم مادرشوهرم هم همراه ما بود وقتی رسیدم آروین هنوز خونه مامانم اینا بود من از برادرم خواستم که آروین رو بیارند وقتی آروین اومد داشتم به بچه شیر میدادم آروین اومدو با دست به چشمای دخترم اشاره کرد و گفت مامان چیش بعد به ابروش اشاره کردو گفت ابرو بعد هم به ترتیب لب و دست و پا و زانوهاشو اسم برد یه دفعه برگشت و لوپ بچه رو گرفت و گفت لوپو انقدر محکم لوپشو گرفته بود که جای دو تا انگشت کوچولو روی صورتش مونده بود و بچه شروع کرد به گریه من بهش گفت نه مامان لوپشو نکش که یه دفعه آروین بغض کرد و شروع کرد به زدن من چشماش پر از ا شک شده بود و صورت کوچولوش خیس ظرف چند ثانیه چشما و نوک دماغش قرمز شد دلم براش کباب شد آخه اون خیلی کوچیک بود تو همین حین دخترم هم از خواب پرید و مجبور بودم بهش شیر بدم آروین که داشت منو بچه رو نگاه میکرد انگار حرفای من موقع از شیر گرفتنش یادش اومده بود این بود که شروع کرد به اعتراض که اخخخخخخخخخخ تموم شده نکن من بهش گفت مامان گناه داره کوچولوء باید شیر بخوره بزرگ بشه دیگه !!!!!!!! یه دفعه آروین زد زیر گریه  و با دستای کوچولوش منو میزد طولی نکشید که آروین به اصرار با خواهر م به خونه مامانم اینا رفت از اون روز به بعد چند روز آروین با حالت قهر مارو ترک کرد فکر نمیکردم انقدر بزرگ اشده باشه که قهر کنه اما اینکارش عذاب وجدان منو چند برابر کرد طوری که این چند روز اول که آروین خونه مامانم اینا بود من مدام اشک میریختم مادرشوهرم میگفت چه خبره مگه چی شده این جوری گریه میکنی مگه جای بدی رفته خوب پیش مامانت ایناست گاهی شیرم رو میدوشیدم تا مادرشوهرم با شیشه به بچه بده  و من برم آروین رو ببینم بین راه هم کلی خوراکی براش میخریدم تا خوشحال بشه اما آروین حتی منو نگاه هم نمیکرد وقتی میرفتم  خونه مامانم اینا تا ببینمش دیگه مثل قبل برای استقبالم نمی اومد حتی وقتی میخواستم ببوسمش یا بغلش کنم منو پس میزد من هم با چشمای گریون بر می گشتم بالاخره بعد چند روز آروین با من آشتی کرد و به خونه برگشت قرار ر بودمثل زمانی که من سرکار می رفتم آروین صبحها تا ساعت 4 یا 5 پیش مادرم باشه چون اگه وقتی تنها بودم آروین هم بود حتی جرات رفتن به دستشویی رو نداشتم اما خوب روزهای اول مادرشوهرم هم خونه ما بود این بود که گفتم آروین هم دیگه خونه مادرم اینا نره و تمام مدت پیش خودم باشه کم کم آروین محبت منو حس میکرد یه شب داشتم به آریانا شیر میدادم ساعت حدود دو یا سه نیمه شب بود آروین بیدار شد و گفت آب و انتظار داشت مثل همیشه بغلش کنم و به آشپزخونه برم بهش آب بدم اما خوب من داشتم به بچه شیر میدادم این بود که گفتم باشه عزیزم صبر کن شیر این تموم بشه  که یه دفعه آروین به حالت قهر دمر روی تخت خوابید و با صدای بلند زد زیر گریه یه دفعه دلم براش سوخت طفلک همش دو سالش بود چطور میتونستم ازش توقع داشته باشم همه این چیزا رو بدون ناراحت شدن درک کنه بچه رو همونطوری روی تخت گذاشتمو آروین رو که صورتش از اشک خیس خیس شده بود بغل  کردم همسرم رو صدا کردم تا بجه رو که گریه میکرد بغل کنه هم آروین رو بردم آب بدم اما اروین بعد آب  خوردن اجازه نمیداد به اتاق خواب برم و مثل همیشه بخوابونمش روی تخت به من میگفت اوتاق نه بغل ....راه برو ....هرچی صدای گریه بچه بیشتر میشدآروین محکمتر منو بغل میکرد و بیشتر اصرار میکرد که تو اوتاق نرو راه برو  کاملا حس میکردم که میترسه بچه جدید مامانشو از چنگش در بیاره خلاصه کم کم با محبت زیاد به آروین رفتارش تغییر کرد حالا حس میکنم شرایطو پذیرفته خیلی بوسش میکنه گرچه هنوز گاهی حسادتهای بچگانه باعث میشه آریانا رو تهدید کنه اما خوب شدتش کمتر شده فقط خیلی حساس شده نمیشه بهش بگیم بالای چشمت ابروست سریع گریه میکنه شیطنتاش بیشتر شده شاید اینا همش به خاطر ورود بجه جدید به خونه باشه

 

پسندها (1)

نظرات (1)

موبایل ارزان
3 اسفند 93 14:44
بچه های با فاصله سنی کم نگهدایشون برای مادر خیلی سخت هست اما برای خودشون خیلی خوبه. خیلیییی. مطمئن باشید به زودی خستگی از تنتون در میره. از سایت ما دیدن کنید. ما را به دیگران معرفی کنید. ممنون