آروینآروین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره
آریاناآریانا، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه سن داره

خاطرات آروین حیدری مدلینگ دو ساله

من اوتلا م

دیروز آریانا رو بوسیدمو بهش گفتم تو عسلی یا که شیرینی که چنین به دل می نشینی گفت من اوتلام گفتم اوتلا دیگه چیه گفت اوتلا اوتلا که میخورند کلی فک کردم تا فهمیدم منظورش نوتلاست شکلات صبحانه ...
26 آذر 1395

اینم شعر خوندن بچه های دهه ی نودی

دخترم 22 ماهشه جدیدا داره شعرها رو حفظ میکنه و گاهی وقتا که داره بازی میکنه با خودش تکرار میکنه دیروز داشت با اسباب بازیهاش بازی میکرد حس کردم داره باخودش یه شعر و با صدای آروم میخونه نزدیکتر شدم بشنوم چی میگه دیدم داره میگه تاب تاب عباسی خدا منو نندازی اگه میخوای بندازی مامان بابامو بندازی!!!!!!! ...
6 آذر 1395

دارم آب 5 تومنی می ریزم!!!!!!!

جمعه پیش من به اتفاق همسرم با دختر 22 ماهم رفته بودیم خرید اما کمی زود رسیدیم و هنوز فروشگاه مورد نظر باز نشده بود تو ماشین نشسته بودیم که آریانا شروع کرد به زدن برف پاک کن همسرم بهش گفت نکن دخترم خشکه میکشه رو شیشه خط می افته اونم گفت خوب آبش رو بزن همسرم با خنده به من گفت همین الان 5 تومن مایع ریختم توش یه ربع گذشت و آریانا همچنان در حال زدن برف پاک کن و ریختن آب روی شیشه ماشین بود که همسرم گفت داری چی کار می کنی بابا ؟ که آریانا در همون حال که خم شده بود و مجددا داشت برف پاک کن  ماشین رو میزد گفت دانم (دارم ) آب 5 تومنی می ریزم ...
2 آذر 1395

نوشابه ترش!!!!!!!!!!!

(آروین سه سال و هشت ماهشه و آریانا یک سال و ده ماهشه )چند هفته ای هست که آروین به دلیل سرماخوردگی کاملا بهبود پیدا نکرده برای همین این روزها اونو مهد کودک نمیذارم اما چون صبحها هم من و هم همسرم باید بریم سرکار و نمیتونیم بچه ها رو تنها بذاریم  از جمعه هفته پیش بچه ها رو پیش مادرشوهرم گذاشتم دیروز صبح از بیمارستان زنگ زدم خونه تا حالشون رو بپرسم آروین گوشی رو برداشت و گفت مامان برام جایزه میخری گفتم دوست داری برات چی بخرم گفت یه ساندویچ دناز(دراز) گفتم باشه مامان اومدنی خونه حتما یه ساندویچ دراز برات میخرم که یهو آریانا طبق معمول برای اینکه یه وقت از داداشش عقب نمونه بدو بدو اومدو گوشی رو از دست آروین گرفتو گفت مامان برای منم یه نوشابه ت...
17 آبان 1395

آقا گرگه شیشه شیرمو دزدیده!!!!!!!!!

(آریانا الان یک سال و نه ماهشه) دیشب نیمه های شب با صدای گریه آریانا از خواب پریدم دیدم به شدت گریه میکنه بغلش کردم بردم تو پذیرایی سعی کردم ساکتش کنم اما هر کاری میکردم ساکت نمیشد بهش گفتم چی شده مامان چرا  اینجوری گریه میکنی ؟ در حالیکه اشکهاش شرشر روی گونه های کوچولوش می ریخت با هق هق گفت آخه آقا گرگه اومده شیشه شیشه شیرمو دزدیده الهی بمیرم بچم خواب دیده بود خدایی کابوسای بچه ها هم خنده دارو شیرینه ...
8 آبان 1395

بدون عنوان

دیروز داشتم با آروین از خونه مادرم اینا بر میگشتم بین راه با آروین داشتم صحبت میکردم که تو دیگه پسر بزرگی شدی چند ماه دیگه چهار سالت میشه کم کم باید یاد بگیری مستقل باشی روی پای خودت بایستی و به کسی وابسته نباشی تو باید مراقب خواهرت هم باشی چون تو بزرگتری و اون همه چیز رو از تو یاد میگیره همین که حرفم به اینجا رسید آروین که مثل همیشه دنبال بهانه میگرده تا خواهرش رو بزنه سریع گفت آنه (آره ) اگه آرینا(آریانا) کار بد بکنه من میزنمش بهش نگاه کردمو گفتم نه دیگه نشد شما نباید خواهر کوچیکتو بزنی این کار خیلی بدیه آدم کوچکتر از خودشو نمی زنه اما آروین بدون توجه به حرفم با خونسردی ادامه داد آخه اگه کار بد بکنه نزنمش کارش خوب نه میشه (نمیشه ) که ...
6 آبان 1395

از اون خرمالوها که می پزند

 آروین الان سه سال و هشت ماهشه دیروز با آروین بیرون رفته بودم بین راه به من گفت مامان از اون چیزا برام میخری ؟ گفتم کدوم چیزا مامان گفت از اون چیزا که آماده میکنند می فروشند گفتم کدوم چیزا ؟نشونم بده برات بخرم گفتم انان (الان) اینجا نیس گفتم خوب پس اسمشو بگو گفتم اسمشو نه میدونم (نمیدونم ) گفتم خوب پس چطوری بدونم چی میخوای مامان برات بخرم  بعد آروین کمی رفت تو فکرو بعد از چند دقیقه گفت از اون خرمانو(خرمالو) ها میخوام که می پزند می برند میخورند تازه فهمیدم لبو میخواد ...
6 آبان 1395

بعدا با هم صحبت میکینم !!!!!!

هفته گذشته با همسرم رفته بودیم تو فروشگاه ال سی واکی برای بچه ها چند دست لباس بخریم دخترم ( که الان یک سال و نه ماهشه ) تو فروشگاه مشغول وارسی رگالهای لباسها بود حتی برچسبها و مارکهاشون رو بررسی میکرد و لیبل قیمتاشون رو هم نگاه میکردم درست مثل یه آدم بزرگ من کمی اونورتر داشتم نگاه میکردم که چه میکنه یهو دیدم از تو لباسهایی که داشت بررسی اشون میکرد یه شلوار رو کشید بیرون اول قیمتشو نگاه کرد بعد هم از تو رگال درش آوردو راه افتاد وسط سالن من بلند بهش گفتم داری چی کار میکنی مامان زود اونو برگردون سر جاش اونم با خونسردی در حالیکه شلوارو که به چوب لباسیش هنوز آویزون بود داشت با خودش می برد سمت پیشخوان برای خرید گفت بعد باهم صحبت میکنیم آقایی که کم...
17 مهر 1395