بهنوز
مجتمع ما یه سرایه دار داشت که تازگیها رفته اسمش بهروز بود یه آقای جوون که یه دختر یه کم بزرگتر از آروین داشت آروین میونه خوبی با بهروز داشت هر وقت ساعت 9 شب زنگ واحد به صدا در می اومد آروین بدو بدو میرفت تا کیسه زباله رو از سطل آشغال در بیاره که معمولا هم زورش نمیرسید و باید خو دمون کمکش میکردیم در غیر این صورت کل سطل زباله رو از هول میریخت زمین خلاصه هر وقت بهروز می اومد آروین بدو بدو می رفت جلوی در و دستشو دراز میکردو به بهروز میگفت دلام بهنوز (سلام بهروز) یه روز اواخر بارداریم با همسرمو آروین رفتیم بهار خرید کنیم تو راه همسرم آلبالو خشک رو برای من که ویار کرده بودم خرید و برای خودشو آروین هم پسته گرفت من و آروین رو صندلی جلوی ماشین نشسته بودیم و با شرایط من که تو روزهای آخر بارداریم بودم خم شدن و ریختن آشغال آلبالو و پسته هایی که برای آروین پوست میگرفتم توی کیسه زباله خیلی سخت بود برای همین به شوهرم گفت من با این آشغالا چکار کنم شوهرم هم گفت بریز تو جیب کاپشن من بعد که پیاده شدیم میریزم تو سطل زباله من در حالیکه آشغالا رو میریختم تو جیب شوهرم با خنده بهش گفتم مگه جیبت سطل آشغاله قبل اینکه شوهرم حرفی بزنه آروین زد زیر خنده و گفت بابا بهنوزه!!!!!!!!!!